دختر خوشگلم پریادختر خوشگلم پریا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه عشقمون

اولین عکس زندگیت

                              تو به دنیا اومدی با وزن 900/2با قد 48ودور سر33 ماشاا....قد بلند هستی قدت به بابات رفته وقتی به دنیا اومدی نمیدونی دکتر موحدی چقدر برات ذوق کرد/ خیلی دوست دارم کوچولوی نازنازی  ...
17 تير 1392

دختر یا پسر بودنت

تو دل مامانی که بودی همه میگفتند پسره چون مامانی خیلی شکمش بزرگ نشده بود تا به کسی نمیگفتم نمی فهمید من باردارم به خاطر همین میگفتند پسره مامانی هم چند بار خواب دید که یه پسر داره اول که می گفتم سالم باشه دختر و پسر نداره ولی ته دلم دوست داشتم دختر بشی اخه دختر مونس مادر و عاطفش بیشتر پسره بابا محسنم که غش میکرد برا دختر من و بابایی دختر دلمون می خواست ولی باورمم شده بود که تو پسری روزی که رفتم سونو برا تعیین جنسیت وقتی بهم گفت دختره باورم نمیشد بهش گفتم مطمینی گفت بله حتمنی دختره خلاصه ما هم کلی برا دختر بودنت ذوق کردیم وقتی فهمیدم دختری یه جورایی حس کردم بیشتر بهم نزدیک شدی و بیشتر به حرفام گوش میدی ولی قبلا این حسا نداشتم و فکر م...
17 تير 1392

طولانی ترین ماه

طولانی ترین و سخترین ماه برام ماه اخر بارداریم بود انگار روزها نمی گذشت شایدم من دیگه صبرم تموم شده بود برا دیدن تو تو هم خودت دوست داشتی بیای بیرون اخه دیگه جات تنگ شده بود و به سختی می تونستی تکون بخوری ولی وقتی تکون می خوردی قشنگ حست میکردم نمی دونم پاهات بود یا سرت ولی یه چیز گرد میومد تو دستم خیلی قشنگ بود دیگه شکم مامانی خیلی بزرگ شده بود خیلی نمی تونست کار کنه زود خسته میشد اوایل ماه بود که مامان فاطمه سیسمونی را اورد همه چیزت خدا را شکر خیلی قشنگ شد اتاقتا منا و خاله ندا چیدیم چند روز بعد ساک بیمارستانتا بستم که اگه دلت خواست زودتر بیای مامانی اماده باشه خیلی برا زایمان استرس داشتم اخه مامانی دلش می خواست تو طبیعی به دنیا ...
17 تير 1392

روزهای انتظار

حالا دیگه من شده بودم مامان یه فرشته کوچولو همیشه خدا را شکر میکنم که منم تونستم مامان بشمانتظار کشیدن برای به دنیا اومدن تو اگر چه زیاد بود ولی برا مامانی خیلی شیرین بود چون همیشه و  همه جا باهام بودی و شده بودی مونس مامانی هر روز کلی باهات حرف میزدم ودرد ودل می کردم میدونستم تو هم حرفام گوش میدی و لی نمی تونی جواب مامانی را بدی اما خیلی تنبل بودی فکر کنم همش خواب بودی مامانی اینقدر انتظار کشید تا تو تکون بخوری وقتی برا دومین بار می خواستم بیام ببینمت خیلی خوشحال بودم داشتم بهت میگفتم:مامانی امروز می خوام بیام ببینمت و کلی حرف دیگه که تو برام یه تکون خوردی وای نمیدونی که من چقدر ذوق کردم از ...
17 تير 1392

شیرین زبونیات

سلام فندق مامان این روزا خیلی بلا شدی هر جا میریم مجلسو می گیری دستت و کلی هنر نمایی میکنی قند عسلم دیگه داره زبونت باز میشه کلی کلمه جدید یاد گرفتی مثل:   دد نه من اب به عم=عمو دید=ماشین قوب=خوب د=چشم.تخت.چرخ تاتا=تاب تاب نانا=نانای نی نی بابا و مامان و از ١١ ماهگی می گفتی ولی یه مدت گفتی و وقتی عمه را یاد گرفتی دیگه مامان یادت رفت و منو عمه صدا می کردی ولی چند وقتیه دوباره مامان یادت اومده نمی دونی چه کیفی می کنم وقتی بهم می گی مامان کلی واست ذوق می کنم   صدای حیوانات به زبان پریا   سگ=اپ اپ گربه=م اسب=پیتکو گوسفند=ب / ب / خر=آ  گنجشک=دیی خروس=قوقو ...
31 خرداد 1392

سخت ترین واکسن

سلام پرنسس کوچولوی مامان.دلم نمی خواد درد و سختی هایی را که کشیدی به یادگار بزارم ولی وقتی واکسن ١٨ ماهگیتا زدی خیلی با مزه راه می رفتی الهی مامان برات بمیره خیلی پاهات درد میکرد ١ روز کامل که اصلا راه نرفتی خیلی تعجب کردم اخه تو اصلا نمی تونی یه جا بشینی ولی از بس پاهات درد می کرد یه قدمم نمی تونستی برداری اون شب من و بابا همش بالا سرت بودیم و تو تا ساعت ٤ صبح درد داشتی و بی تابی می کردی فرداش هم می ترسیدی راه بری اما از اون جایی که طاقت نشستن و نداشتی پا شدی به راه رفتن اما لنگون لنگون راه می رفتی خیلی با مزه شده بودی ولی با همه این دردا که داشتی اروم ناله می کردی فدای تو بشم که توی درد هم مظلومی.خیللللللللللللللییییییییییییی دوووووست دارر...
20 خرداد 1392

2 تا خبر

سلام عسل مامان.دیگه وقت نمیکنم مثل قبلا بیام و برات پست جدید بزارم اخه مامانی همش باید دنبال شما باشم ماشاا... خیلی شیطون شدی یه لحظه نمیشه ازت غافل بشم تا هم که می خوابی تند تند باید کارای خونه را انجام بدم ولی من عاشق این شیطنتات شدم خیلی بامزه شدی کارات و حرف زدنت خیلی بامزه و دوست داشتنیه اگه میشد بخوریمت من و بابا محسن تا حالا خورده بودیمت.دو تا خبر دارم برات اولیش اینکه خاله پریسا قراره ازدواج کنه چند وقت دیگه عقدشه ما که خیلی خوشحال شدیم و دومیش اینه که عمه الناز قراره یه نی نی برامون بیاره امیدوارم تو بهش حسودی نکنی اخه اصلا با بچه ها خوب نیستی .گلم کاشکی می تونستم احساسی که به تو دارم را برات بنویسم اما من هر چی بگم تو...
20 خرداد 1392

اولین غلت

عزیز دلم بالاخره موفق شدی تو 6ماهگی در تاریخ24/2ساعت 10:13 دقیقه صبح اولین غلت و بزنی نمی دونی چقدر برات ذوق کردم خودتم خوشت اومده بود و هی غلت می خوردی ماشاا.. وقتی هم خواب بودی تو خواب غلت می خوردی دیگه شیطنتات شروع شد جیگر مامان     اینجام خواب بودی که دست تو دهن غلت زدی                            ...
20 خرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

عزیز دلم می خوام برات از واکسن 6 ماهگیت بنویسم چون خیلی اذیت شدی الهی بمیرم وقتی واکسن زدی پاهات خیلی درد میکرد اون 2تا واکسن قبلیت یعنی 2ماهگی و 4ماهگیت اصلا اذیت نشدی ولی نمیدونم چرا برا این واکسن اینقدر درد کشیدی بعد اظهر بابا زود اومد خونه و سه تایی باهم رفتیم بیرون ولی اینقدر تو پارک گریه کردی که مجبور شدیم زود بیایم خونه با هزار بدبختی بالاخره خوابیدی ساعت 1که شد بیدار شدی و فقط گریه میکردی هیچ جوری اروم نمیشدی دیگه بابا محسن گذاشتت تو کالسکه و دور حیاط تابت داد تا بالاخره ساعت 3 نصفه شب خوابت برد بعدم که جای واکسنت سیاه و مثل سنگ شد اینم عکسیه که خواب بودی       ...
19 خرداد 1392