دختر خوشگلم پریادختر خوشگلم پریا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه عشقمون

طولانی ترین ماه

1392/4/17 8:31
نویسنده : مامان نسرین
252 بازدید
اشتراک گذاری

طولانی ترین و سخترین ماه برام ماه اخر بارداریم بود انگار روزها نمی گذشت شایدم من دیگه صبرم تموم شده بود برا دیدن توتو هم خودت دوست داشتی بیای بیرون اخه دیگه جات تنگ شده بود و به سختی می تونستی تکون بخوری ولی وقتی تکون می خوردی قشنگ حست میکردم نمی دونم پاهات بود یا سرت ولی یه چیز گرد میومد تو دستم خیلی قشنگ بود دیگه شکم مامانی خیلی بزرگ شده بود خیلی نمی تونست کار کنه زود خسته میشد اوایل ماه بود که مامان فاطمه سیسمونی را اورد همه چیزت خدا را شکر خیلی قشنگ شد اتاقتا منا و خاله ندا چیدیم چند روز بعد ساک بیمارستانتا بستم که اگه دلت خواست زودتر بیای مامانی اماده باشه خیلی برا زایمان استرس داشتم اخه مامانی دلش می خواست تو طبیعی به دنیا بیای یه روز قبل به دنیا اومدنت رفتم دکتر برا معاینه ماهیانه اون روز ساعت ١١ شب نوبتم شد وقتی دکتر معاینم کرد گفت بچه رشد خودشو کرده سرشم اومده پایین باید به دنیا بیاد فردا صبح بیا بیمارستان وای نمیدونی اون لحظه چقدر خوشحال شدم دیگه روزهای انتظار به سر رسید وقتی اومدم تو ماشین به بابا محسن گفتم باورش نمیشد بابایی هم خیلی خوشحال بود اون شب خیلی استرس داشتم تا ساعت ٣بیدار بودم از اون طرفم ساعت ٦صبح بیدار شدم و رفتم حموم و کاراما کردم و رفتیم دنبال مامان فاطمه تا بریم بیمارستان تا اومدم برم تو زایشگاه ساعت ٩ شد وقتی وارد شدم یه نوزاد که تازه به دنیا اومده بود از جلوی مامانی بردند داشت گریه میکرد منم گریه افتادم یه ترسی همه تنمو لرزوند دلم می خواست برگردم خیلی ترسیده بودم وقتی رفتم رو تخت بخوابیدم اومدند به مامانی یه سرم و چند تا سوزن زدند و رفتندیه قران بالا سرم بود منم سوره مریم و انشقاق و خوندم تا تو راحت تر به دنیا بیای ساعت ١٠ دردای مامانی شروع شد گفتم حتما تا ظهر تو دیگه به دنیا میای اذان ظهر و که میگفتند داشتم هنوز درد میکشیدم صدای اذان تو اتاق پیچیده بود مامانی هم گریه افتاد و به خدا گفت چرا فرشته من به دنیا نیومد چرا دردای من تموم نمیشه از درد دلم می خواست دیوارا گاز بزنم پرستارام که هی میومدند به مامانی امپول میزدند و دردشا بیشتر میکردندماه محرم بود تو تلوزیون همش مداحی می ذاشتند اونجا یه حال و هوای دیگه ای داشت مامانی  از درد فقط گریه میکرد اذان مغربم گفتند و تو هنوز به دنیا نیومده بودی دیگه هر کاری می کردم دست خودم نبود مثه این دیوونه ها رو زمین نشسته بودما از درد فقط گریه میکردم انگار تو دلت نمی خواست بیای بیرون همه نی نی هاشونا به دنیا اورده بودند به غیر از من  دیگه ساعت ٥:٣٠ بود دردام خیلی شدید شد و تو یه ربع بعدش چشماتو به این دنیا باز کردی یه لحظه دیدمتو دیگه از هوش رفتم ١ساعت بعدش به هوش اومدم وقتی مامان فاطمه اومد بالا سرم گریش افتاد بابا محسنم دست مامانی را گرفت و گفت الهی بمیرم اخه اونام خیلی نگران شده بودند چون خیلی طول کشید که تو به دنیا بیای همه را نگران کرده بودی وقتی اوردنت پیشم قرمز بودی و کوچولو گفتم برا تو فسقلی مامان اینقدر درد کشید خیلی قشنگ بودی اون لحظه که دیدمت خیلی قشنگ بود همین که سالم بودی برام از همه چیز با ارزش تر بود وقتی دیدمت همه دردام یادم رفت خدا را شکر که تو را سالم دیدم نفسی مامان  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهه(مامان یاسان)
22 تیر 92 19:57
وااااای عزیزم خاطراتتو خوندم
الهی بمیرم خیلی درد کشیدی؟؟؟؟؟؟
راستی کدوم بیمارستان زایمان کردی؟؟؟
وکدوم خ ساکن هستید؟؟؟؟؟؟
اگه برات زحمتی نیست توی وب خودم جواب بده
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس

خدا نکنه گلم