روزهای انتظار

حالا دیگه من شده بودم مامان یه فرشته کوچولو همیشه خدا را شکر میکنم که منم تونستم مامان بشمانتظار کشیدن برای به دنیا اومدن تو اگر چه زیاد بود ولی برا مامانی خیلی شیرین بود چون همیشه و  همه جا باهام بودی و شده بودی مونس مامانی هر روز کلی باهات حرف میزدم ودرد ودل می کردم میدونستم تو هم حرفام گوش میدی و لی نمی تونی جواب مامانی را بدی اما خیلی تنبل بودی فکر کنم همش خواب بودی مامانی اینقدر انتظار کشید تا تو تکون بخوری وقتی برا دومین بار می خواستم بیام ببینمت خیلی خوشحال بودم داشتم بهت میگفتم:مامانی امروز می خوام بیام ببینمت و کلی حرف دیگه که تو برام یه تکون خوردی وای نمیدونی که من چقدر ذوق کردم از خوشحالیم گریه افتادم اخه اون لحظه خیلی قشنگ بود از اون موقع فهمیدم که که به حرفام گوش میدی اون روز تو ٤ ماه بودی دکتر بهم گفته بود اگه دیدیم مشکلی داره باید سقطش کنی اون روز هم خوشحال بودم هم ناراحت یه استرس خیلی بدی گرفته بودم ولی با این تکونی که تو خوردی همه نگرانیام یادم رفت و خدا را شکر تو هم سالم بودی اینم عکس قشنگت گلم

بعد دوباره گرفتی خوابیدی تا اولین روزی که رفتی تو ٦ ماه دیگه شیطونیات شروع شد ولی اروم شیطونی میکردی می خواستی مامانا اذیت نکنی شباوقتی مامان می خوابید تو هم می خوابیدی و منا اذیت نمیکردی عوضش صبح وقتی برا نماز بیدار میشدم کلی ورجه وورجه میکردی و منا بابایی هم میشستیم نگات میکردیم و کلی قربون صدقت میرفتیم وقتی بابامحسن باهات حرف میزد براش ذوق میکردی و تکون میخوردی بعد نمازم دیگه نمیذاشتی مامانی بخوابه منم میشستمو برات قران می خوندم و تو هم گوش میدادی راستی وقتی تو دل مامانی بودی ما با باباحسین و خاله پریسا و مامان فاطمه رفتیم پابوس اقا امام رضا رفتم ازش بخوام که تو سالم باشی همیشه دعای مامانی همین بود