محرم92
سلام نفس مامان
خوبی مامان جونم؟دوباره اومدن من یه کم طولانی شد
اول به خاطر اینه که ایام محرم و من هر شب میریم روضه خونه دختر عمه بابا حسین
خیلی اونجا را دوست دارم و اعتقاد بهش دارم و شبا هم وقتی بر می گردیم وقتی شما
می خوابید من کارای تولدت را نجام میدم چیزی دیگه وقت ندارم کمتر از یک ماه دیگه
تولدته نمی دونی چقدر ذوق دارم و همه کاراتا با عشق انجام میدم امیدوارم
که خوب از اب در بیاد
جمعه 17/8/92 روز علی اصغر بود و منم خیلی دلم می خواست شما را ببرم واخه پارسالم
قسمت نشد ببرمت خلاصه امسال قسمت شد و رفتیم امامزاده محسن ولی هر کاریت کردم
نذاشتی لباساتو بپوشونمت و دامن می خواستی حتی سربندتم نزدی ولی خیلی خوب بود
خیلی به دلم چسبید.بابا محسن برات یه پرچم کوچولو خریده برای وقتی که میری دسته انشاا...
امام حسین یاریت کنه عزیزم
پریا جونم اماده شده بره روضه
موقعی که رفتیم امامزاده محسن شما خوابیدید و من سربندتو برات زدم
این هم عکس شیرین کاریت
اینه میز ارایش مامان و شکستی خودت که خیلی ترسیدی منم که نپرس مردم و زنده شدم تا دو
ساعت بدنم می لرزید خدا خیلی بهت رحم کرد چون یه پات زیر اینه بود