10 روز اول
١٠روز اول زندگیتا خونه بابا حسین بودی چون مامانی بلد نبود تنهایی از تو مراقبت کنه روزا همش خواب بودی عوضش ساعت ٢ نصفه شب که میشد بیدار میشدی و با اون چشمای نازت همه جا را نگاه میکردی منم شیرت میدادم و می خوابیدم مامان فاطمه اینقدر باهات بازی می کرد تا خوابت می برد ولی زود زود گشنت میشد الهی بمیرم از بس کوچولو بودی نمی تونستی شیر بخوری زود خسته می شدی و خوابت می برد اینقر باید کف پاهات و قلقلک میدادیم تا از خواب بیدار بشی و شیر بخوری روز هفتم بابا محسن یه گوسفند برای سلامتیت عقیقه کرد همه فامیلا دعوت کردیم و ابگوشت پختیم روز دهم که می خواستیم بیایم خونه خودمون خیلی بد بود اخه خونه بابا حسین خیلی خوب بود و بهمون خوش می گذشت ولی دیگه باید می یومدیم خونه خودمون ولی انگار تو خونه خودمونا دوست نداشتی شبا ساعت ١٢ به بعد که می شد یه بند گریه می کردی هیچ جوری اروم نمیشدی تا ساعت ٣و٤ فقط گریه میکردی اینقدر گریه می کردی که دیگه از هوش می رفتی و خوابت می برد شبای بدی بود نمی دونستم چرا اینقدر گریه می کردی و من نمی تونستم ارومت کنم
چند تا از عکسای نازت
قربون این خوابیدنت بشم
پهلوان مامان
خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــی دوســــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم